من نه گریه کردم، نه توی مراسمش شرکت کردم. نه اینکه بخواهم بیتفاوت باشم؛ خواستم کودک باشم، چون از نظر بچهها مرگ چیز عجیب و غریبی نیست. چون میبینند توی فیلمهای پلیسی و جنگی، آدمها (چه قهرمانها، چه سیاهی لشکرها) تندوتند تیر میخورند و تندوتند میمیرند و بعد همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود. خوش به حال ما بچهها!
وقتی میخواستم یادداشتی درباره رضا سیدحسینی بنویسم، خیلی سختم بود. میخواستم از زاویهای دیگر به این شخصیت نگاه کنم؛ از زاویه یک شاگرد، چون مدتی شاگرد او در کلاس مکتبهای ادبی بودم. از زاویه دید یک همسفر، چون در یکسفر جمعی بانویسندگان، با او همراه و همقدم بودم. حتی عکس هم دارم؛ عکس دستهجمعی که استاد در میان ما ایستاده و لبخندش بدجوری نقطه طلایی عکس شده.
عکس: حسین سلمانزاده
وقتی میخواستم یادداشتی در باره رضا سیدحسینی بنویسم و سختم بود، یکی از همکاران گفت: سیدحسینی چه ربطی به نوجوانها دارد؟ مکث کردم. مکث کردم و فکر کردم. میدانم این نسل احتیاج به چهرههای تازه دارد. خوانندهها، هنرپیشهها و ورزشکارها چه زود در خانه دلها جا باز میکنند، ولی پیرهایی مثل رضا سیدحسینی برای چند نسل قبلتر خاطرهاند و چسبیدهاند به دل و وجودشان.
به این دلیلها رسیدم: یک، احترام به پیرها و پیشکسوتها لازم است؛ حتی در نشریههای نوجوانان. دو، نوجوان امروزی فردا که بزرگ شد، حتماً کتابهایی از «آندره مالرو»، «مارگریت دوراس»، «یاشار کمال»، «ناظم حکمت»، «ماکسیم گورکی»، «بالزاک»، «جک لندن»، «چارلی چاپلین» و دیگران خواهد خواند و زیر نام آنها، اسم رضاسیدحسینی را به عنوان مترجم خواهد دید و به او آفرین خواهد گفت.
سه، در نمایشگاه بینالمللی کتاب امسال جای او خالی است؛ او که کتابهایش همهجا هست و در انتظار خوانده شدن لحظه شماری میکنند. آیا او مرده است؟